از شمارۀ

جایی که تاریکی می‌تابد

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

شبِ مردگانِ زنده

نویسنده: متین کیانپور

زمان مطالعه:4 دقیقه

شبِ مردگانِ زنده

شبِ مردگانِ زنده

«تشنج پوستم را که می‌شنوم، سوزن سوزن که ‌می‌شود کف پا، علامت این است که چیزی خراب می‌شود…»

 

این قسمت از شعر جاودانه‌ی محمد مختاری که از قضا نامش هم «بی‌خوابی»‌ست، بیان‌گر همان حس همیشگی من در نیمه‌شب‌هایی‌ست که تصمیم گرفته‌ام قید خوابیدن را بزنم، سرحالی و نشاط فردا را با سردرد و سودازدگی عوض کنم، در آن تاریکی و سکوت که هیچ صدایی چُرتِ خفتگان خانه را پاره نمی‌کند، بساط فیلم‌دیدن را مهیا کنم «که شب را تحمل کرده‌ام بی‌آن‌که به انتظارِ صبح مسلح بوده باشم».

 

باور محکمی دارم که فیلم‌ها را باید در شب دید. فدریکو فلینی سالن تاریکِ سینما را به رحم مادر تشبیه می‌کند و معتقد است نشستن در آن تاریکی مساوی‌ست با رسیدن به همان میزان معصومیت. پس به‌نظرم وقتی شب می‌شود تمام عالم به همان میزان تاریکی می‌رسد و مایی که امکان دیدن فیلم‌های مورد علاقه‌مان را در تاریکی سالن سینما نداریم، به همان میزان معصومیت موردنظر می‌رسیم. سه‌راهی پایین تختم که نور قرمز اغواگرش سوسوزنان است، منبع تغذیه‌ی باتری لپ‌تاپم می‌شود که همیشه‌ی خدا شارژ ندارد. هندزفری پاره‌پاره‌شده‌ام که همین روزهاست جوابم کند و مرا به دوران سینمای صامت بازگرداند به گوش‌هایم فرو می‌روند. لپ‌تاپ را در زاویه‌ای قرار داده‌ام تا هم تصویر را راحت ببینم و هم آن بخت‌برگشته‌ای که تختش پشت تخت من است از نورش کلافه نشود. این هم تقدیر و سرنوشت است دیگر؛ به‌جای حاضرشدن و در شبِ شهر، به سینما رفتن (البته نه از آن سینماهای شبانه‌ای که تراویس بیکل می‌رفت) باید در این تختِ گودال‌مانند که فنرهایش را هم جواب کرده‌اند، خودم را این‌طرف و آن‌طرف بچرخانم و انتظار داشته باشم به همان درکی از سینما برسم که مردم بلاد دیگر می‌رسند!

 

چه می‌شد اگر به‌مانند فیلم «نیمه‌شب در پاریس» ماشینی دنبالم می‌آمد و این‌بار به‌جای مفاخر ادبیات، بزرگان سینما همراهی‌ام می‌کردند؟ توجه‌ام را از تصاویر مقابلم می‌دزدم و غرق خیال‌پردازی می‌شوم، خود جناب وودی آلن پشت فرمان و احتمالاً حضرت اینگمار برگمان کنار دستش نشسته و ساکت است. من که عقب نشسته‌ام مسئله‌ام را برای‌شان مطرح می‌کنم، اما برگمان سکوتش را نمی‌شکند و آلن بحث را دست می‌گیرد: «به‌نظرم بهانه می‌آوری چون ما همین‌ایم، همیشه به دنبال راه‌هایی برای فرار از واقعیت هستیم. یکی با سینما رفتن، یکی با تماشای بیس‌بال؛ مغلطه‌ای که همیشه وجود دارد، مغلطه‌ی دوران طلایی است. بدین مفهوم که کاش در فلان زمان یا فلان مکان بودیم تا آدم خوش‌بختی می‌شدیم. درست مثل وقتی که کسی می‌گوید اگر به پاریس نقل مکان کنم، خوش‌بخت‌تر می‌شدم، بعد همین کار را می‌کند و می‌بیند که ای بابا! بازهم همان آش است و همان کاسه. گیرم که این مکان‌ها خیلی خیلی عالی هستند و اصلا بی‌نظیرند، اما باز هم خوش‌بخت نمی‌شوند؛ چون موقعیت جغرافیایی نیست که آن‌ها را از داخل می‌خورد، بلکه واقعیت وجودی انسان همین است.» می‌گویم باشد آقای آلن عزیز، اصلاً واقعیت وجودی ما همین است که شما فرمودید، اما به این جبرزده‌ی بی‌نوا دراین وقت شب هم کمی حق بدهید. شما این را می‌گویید که تازه وقتی روزتان شروع می‌شود که خورشید می‌افتد، ما چه بگوییم که حتی نمی‌توانیم اسم تاریک‌شدن هوا را شب بگذاریم؟ شب متعلق به شماست، خوش‌بخت نیستید، اما کم‌تر بدبختید، مانند کسی مثل من در دل تاریکی با افکارتان تنها نمی‌مانید.

 

بعد خاطره‌ی شبی را برایش تعریف می‌کنم که حدود ده شب خانه را از شدت غم‌بار بودنش ترک کردم، اما تنها چیزی که نصیب دیدگانم شد کرکره‌ی پایین‌کشیده‌شده‌ی مغازه‌ها بود. نمی‌گویم آدمی‌زاد ندیدم که اغراق است. آدم بود، شب هم بود، اما شبِ مردگانِ زنده بود! انگار بکت بود که دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «آدم‌ها سه دسته‌اند، آن‌ها که مرده‌اند، آن‌ها که زنده‌اند و آن‌ها که هنوز نمرده‌اند، خیابان را بنگر؛ مالامال از کسانی‌ست که هنوز نمرده‌اند.» برگمان و بکت و آلن محو می‌شوند.

 

تشنج پشت کمرم را که می‌شنوم، سوزن سوزن که می‌شود پوستش، می‌فهمم که بازهم روی آن کپه‌ی پشم شیشه‌، عرق کرده‌ام و باید ادامه‌ی فیلم را در وضعیت دیگری دنبال کنم. باد خنکی پشتم را لمس می‌کند و احساس راحتی بی‌حدوحصری سراغم می‌آید و آهسته به خواب فرو می‌روم؛ در خواب برای فیلم، پایان دیگری رقم می‌خورد و حتی شخصیت‌های جدیدی وارد داستان می‌شوند. صبح با سردردی سگی از خواب می‌پرم و چشمم به لپ‌تاپ استندبای‌شده می‌افتد. لحظه‌ای در وضعیتی مشابه با لپ‌تاپم، این سینمای کوچک روی تختم باقی می‌مانم تا واقعیت را از رویایی که دیدم تمییز دهم، اما دیگر سعی نمی‌کنم دیدن فیلم را از سر بگیرم. می‌گذارم همان پایانی در ذهنم بماند که در خواب دیده‌ام؛ به‌نظرم خوابِ من فیلم را ارتقا بخشیده و آن را از یک اثر میان‌مایه به شاهکاری بدل کرده که از روانِ ناسالمِ یک مخاطبِ بدبخت بی‌خواب نشأت گرفته، پس لپ‌تاپ را از برق جدا می‌کنم تا علائم حیاتی‌اش از دست برود، زیر تختم دفنش می‌کنم و خدا را چه دیدی، شاید ادامه‌ی خوابم شاهکار تازه‌ای باشد.

متین کیانپور
متین کیانپور

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.